<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d5612090567762658226\x26blogName\x3d%D9%86%D9%82%D8%B4+%D8%AE%D9%8A%D8%A7%D9%84\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://naghshe-khial.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3dfa\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://naghshe-khial.blogspot.com/\x26vt\x3d5410760613792780594', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو                        که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد

 صفحه اصلی  |  پروفايل من  |  پست الكترونيك  |  آرشیو  |  XML 



۱۳:۰۵
به کجا چنین شتابان؟
-گون از نسیم پرسید-
دل من گرفته زینجا،
هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم،
،
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم
سفرت به خیر اما،
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها
به باران
برسان سلام ما را.

محمد رضا شفیعی کدکنی
۱۱:۳۸
شقایق، آخرین عاشق تو بودی
تو رفتی و پس از تو عاشقی مرد...


خسته‌ام!
خیلی خسته‌م
و این رو فقط تو می‌فهمیدی.
۱۲:۰۵
...
باز غم غریبی، باز بیقراری
باز دل شکسته، آروم نداری

مثل یک پرنده در کنج لونه
باز کدوم فصل گلو در انتظاری

روزاتو بشمر دل آزرده من
داغت به روی پیشونی خورده من
...
۲۱:۳۸
با اين همه
اما
با اين همه
تقصير من نبود
که با اين همه ...
با اين همه اميد قبولي
در امتحان ساده‌ی تو رد شدم

اصلاً نه تو، نه من!
تقصير هيچ کس نيست
از خوبي تو بود
که من
بد شدم!

قیصر امین‌پور
۲:۰۶
فاصله، کم نیست، درد من هم.
دردم را نمی‌بیند،
نمی‌دانم...
نمی‌داند.

حالا من مانده ام و این فاصله های طولانی ٍ از همیشه طولانی‌تر!

از یک تنهایی بزرگ،
از یک حسرت بی‌نهایت،
از یک دنیا خستگی
و از من ٍ بی‌تو که می گویم
...
از من ٍ بی تو که می گویم...
از من ٍ بی‌تو، ...
واژه هایم همه می سوز د
و جز فاصله چیزی نمی ماند!














امشب، آسمان در چشمهای من است!
۱۱:۳۸
هوا، ابری و گرفته بود. گویا همه، منتظر اتفاقی بودند تا گنگی آن روز را با آن، توجیه کنند. در دلم عجیب سکوتی نشسته بود. دلشوره‌ای همراهم شده بود، از همان‌ها که تا تمام وجودت را نگیرد، ولت نمی‌کند...



مادربزرگ، مدتی بود که حال و روز خوشی نداشت؛ شب‌هایش هم شب‌های پرستاره‌ي سجاده و دعا و قرآن و زمزمه‌های زیرلب نبود. دیگر کسی صدای «سمات» و «الرحمن» و «جوشن کبیر»ش را نمی‌شنید. دیگر چندمدتی می‌شد که مادربزرگ خاموش بود و تنها با نگاهش حرف می‌زد، با نگاهش دعا می‌خواند، با نگاهش قصه‌هایش را می‌گفت، با نگاهش دوستت می‌داشت و می‌بوسید و با نگاهش بدرقه‌ات می‌کرد!

مدتی بود که دلتنگی‌های مادربزرگ، بزرگ‌تر از همیشه شده بود و قصه‌هایش تلخ و پرغصه. قلب بزرگ و همیشه مهربانش، دیگر تحمل کوله‌بار غمی به اندازه‌ی یک عمر و این چند روز را نداشت.
گویی مادربزرگ هوای رفتن کرده بود...



آن اتفاق ِ سرد، افتاد...
مادربزرگ، برای همیشه از پیشمان رفت.
تن سردش به زمین رسید و روح بزرگش نصیب آسمان شد!
مادربزرگ رفت...
همه، همین جمله را با ناباوری تمام تکرار می‌کردند تا شاید به باورشان بگنجد که: «مادربزرگ رفت!».



تو خاموشی، خونه خاموشه
شب آشفته، گل فراموشه

بخواب که امشب پشت این روزن
شب کمین کرده روبروی من

تب آلوده، تلخ و بی‌کوکب
شب شب غربت، شب همبن امشب!



لایی لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم

از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم



لالا لالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب

لالا لالا ای تن تب‌دار
اشکامو از رو گونه‌هام بردار

لالا لالا سایه‌ی دیوار
نبض مهتابو دست من بسپار



لایی لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم...

۱۲:۰۱
دیگر باران هم به سراغ ما نمی‌آید
...


آن هنگام که غربت هم در نگاه ما معنایی تازه داشت
بی‌واژه از چشمانت ترانه می‌گفتم
و باران
جزئی از وجودم بود!
...


اما
اکنون
دیگر باران هم به سراغ ما نمی‌آید
...


نه آوازی از عالم قریب
نه فریادی که بشکند این همهمه‌ی بی‌معنی تاریکی را

در این بی‌ستاره‌بازی غمناک

فقط
به نجوایی گنگ
دل بسته‌ام.

از چه سخن می‌گویی؟
دیگر باران هم به سراغ ما نمی‌آید
...



به ستایش باران آمده‌ام
تا مگر از هم‌آوایی این لحظه‌های گنگ،
این تکرارهای ناگزیر،
نگاه بی‌تاب من،
به ماجرای چشمان تو دچار شود!