۱۲:۲۷
پیدایم نیست ...
گمشده ام در دو مینور!
کنترپوانم به هم ریخته است،
سازم کوک نیست؛
از ریتم افتاده ام یا دارم .ad lib می زنم؟
گامم کوچک است
گمشده ام در دو مینور ...
در جستجوی کلیدم
سُل ها را می شمارم!
گمشده ام در دو مینور!
کنترپوانم به هم ریخته است،
سازم کوک نیست؛
از ریتم افتاده ام یا دارم .ad lib می زنم؟
گامم کوچک است
گمشده ام در دو مینور ...
در جستجوی کلیدم
سُل ها را می شمارم!
۲۱:۴۵
«جبران خليل جبران» ميگويد *:
آنچه در طبع و عرف، خوش بيايد و به دل بنشيند، زيبايي است. زيبايي، هماني است كه همه و همه آن را زيبا دانند! فراتر از نامش، ستايشش كنند؛ به تماشايش بنشينند؛ محوش شوند؛ به وجودش مسخ شوند...
... و اين، يعني تو مسخر يك نشانه شدهاي! آنچه تو را تا عرشت بايد ميبرد، اكنون تو را به فرشي فرو دوخته! زمين گيرت كرده؛ شيفته و وابستهات كرده ... بستهات كرده و دربندت!
در طبع و طبيعتت كه دقيق شدي، نشانههاي زيباي زيبايي حقيقي را در خودت مييابي. آنچه وقت ديدنش، تو را از خودت بيخود ميكند؛ آنچه در حضورش به اوج ميرسي؛ آنچه تو را با عشقت پيوند ميدهد.
آنچه نه كه تسخيرت كند...
در بيكرانهاش رهايت ميكند!
و آن كه باعث شد زماني در خلوت و تنهاييام بنويسم:
«جبران خليل جبران» در جايي ميگويد:
... و تفاوت زيبايي و زيبايي بزرگتر در همين وسعت است. در شكوه است و در عظمتي كه از كمالش سرچشمه ميپذيرد. اينگونه است كه اگر در اين بيكرانه قدم بگذاري، نگاهت اصالت مييابد و هرچه را آنطور كه بايد ميبيني. زيبايي را نه تنها با چشم سر كه با چشم دلت نظاره ميكني؛ چنان كه بر دلت نقش بندد.
ميگويد:
... و فوج فرشتگاني است هميشه در پرواز!
آنكه در خاطر و ظاهرت دلنشين باشد، در باطنت رهايت كند!
تو
آزادي!
* ترجمهي آشفتهي من از جملهي «Great Beauty captures me, but a beauty still greater frees me even from itself!» .
زيبايي بزگ تسخيرم ميكند، زيبايي بزرگتر آزادم؛ حتي از خودش!
آنچه در طبع و عرف، خوش بيايد و به دل بنشيند، زيبايي است. زيبايي، هماني است كه همه و همه آن را زيبا دانند! فراتر از نامش، ستايشش كنند؛ به تماشايش بنشينند؛ محوش شوند؛ به وجودش مسخ شوند...
... و اين، يعني تو مسخر يك نشانه شدهاي! آنچه تو را تا عرشت بايد ميبرد، اكنون تو را به فرشي فرو دوخته! زمين گيرت كرده؛ شيفته و وابستهات كرده ... بستهات كرده و دربندت!
در طبع و طبيعتت كه دقيق شدي، نشانههاي زيباي زيبايي حقيقي را در خودت مييابي. آنچه وقت ديدنش، تو را از خودت بيخود ميكند؛ آنچه در حضورش به اوج ميرسي؛ آنچه تو را با عشقت پيوند ميدهد.
آنچه نه كه تسخيرت كند...
در بيكرانهاش رهايت ميكند!
و آن كه باعث شد زماني در خلوت و تنهاييام بنويسم:
خدايا! خدايا!
چون تو هستي،
پس تنهاييام كجاست؟
«جبران خليل جبران» در جايي ميگويد:
پس از سكوتي كه در آن رؤياهايي لطيف وجود داشت، از او ميپرسم:
زيبايي چيست؟ مردم در تعريف آن و برداشتشان از آن اختلاف دارند، آنچنان كه بر سر ستايش آن و عشق به آن با يكديگر مشاجره ميكنند.
پاسخ داد: زيبايي، چيزي است كه ترا به بخشيدن، نه گرفتن، ترغيب ميكند. چيزي كه احساسش ميكني، آنگاه كه دستاني از اعماق جانت دراز ميشوند تا آن را بگيرند و به درون وجودت ببرند. چيزي است كه جسم آن را نقمت ميداند و روح آن را نعمت؛ پيوندي است بين شادي و غم.
زيبايي، تمامي آن چيزهاي پنهان است كه دركشان ميكني؛ آن ناشناختهها كه ميشناسيشان و آن خاموشاني كه به آنها گوش ميسپاري. زيبايي، نيرويي است كه مقدسترين مقدات وجودت آغاز ميشود و در جايي فراسوي رؤياهايت پايان ميپذيرد.
... و تفاوت زيبايي و زيبايي بزرگتر در همين وسعت است. در شكوه است و در عظمتي كه از كمالش سرچشمه ميپذيرد. اينگونه است كه اگر در اين بيكرانه قدم بگذاري، نگاهت اصالت مييابد و هرچه را آنطور كه بايد ميبيني. زيبايي را نه تنها با چشم سر كه با چشم دلت نظاره ميكني؛ چنان كه بر دلت نقش بندد.
ميگويد:
زيبايي ... نگارهاي نيست كه ببينيدش يا نوايي كه بشنويدش،
بلكه نگارهاي است كه ميتوانيدش ديد، گرچه چشمانتان بسته باشد
و نوايي است كه ميتوانيدش شنيد گرچه گوشهاتان بسته باشد.
زيبايي، شيرهي تنهي پرشيار درخت نيست و نه بالي كه به چنگالي بسته باشد،
بلكه باغي است هميشهبهار و فوج فرشتگاني است هميشه در پرواز.
... و فوج فرشتگاني است هميشه در پرواز!
آنكه در خاطر و ظاهرت دلنشين باشد، در باطنت رهايت كند!
تو
آزادي!
* ترجمهي آشفتهي من از جملهي «Great Beauty captures me, but a beauty still greater frees me even from itself!» .
۲۱:۲۷
شعري از خانم ويسوآوا شيمبورسكا، شاعر لهستاني:
زبان زيبا و ساده، صميمي و طنز همراه با استعاره در شعرهايش آشكار است.
وقتي صحبت از سادگي و زيبايي ميشود، بياختيار ياد "خوابهاي طلايي" استاد معروفي ميافتم كه تركيبي است از نتهاي ساده و سرنوشتساز كه در نهايت چنان خاطر و خاطرهات را تسخير ميكنند كه هيچگاه توان فراموشكردنشان را نخواهي داشت. قطعهي ديگر "گريهي ليلي" است كه با يادآوري خاطرهاي كه اين روزهاي آخر دانشگاه جداً روبرويم نشسته است، به زودي مينويسمش!
مديون آناني هستم
كه عاشقشان نيستم
اين آسودگي را
آسان ميپذيرم
كه آنان با ديگري صميميترند.
خوشحالي اينكه گرگ گوشفندانشان نيستم
با آنها آرام و آزادم
چيزهايي كه عشق نه توان دادنشان را دارد
و نه گرفتنشان.
زبان زيبا و ساده، صميمي و طنز همراه با استعاره در شعرهايش آشكار است.
وقتي صحبت از سادگي و زيبايي ميشود، بياختيار ياد "خوابهاي طلايي" استاد معروفي ميافتم كه تركيبي است از نتهاي ساده و سرنوشتساز كه در نهايت چنان خاطر و خاطرهات را تسخير ميكنند كه هيچگاه توان فراموشكردنشان را نخواهي داشت. قطعهي ديگر "گريهي ليلي" است كه با يادآوري خاطرهاي كه اين روزهاي آخر دانشگاه جداً روبرويم نشسته است، به زودي مينويسمش!
۲۱:۱۴
در اين زمانهي پر هاي و هوي لال پرست
خوشا به حال كلاغان قيل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظهي خود را
براي اين همه ناباور خيال پرست
به شب نشيني خرچنگ هاي مردابي
چگونه رقص كند ماهي زلال پرست
رسيده ها چه غريب و نچيده مي افتند
به پاي هرزه علف هاي باغ كال پرست
رسيده ام به كمالي كه جز اناالحق نيست
كمال دار براي منِ كمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاري است
به تنگ چشمي نامردم زوال پرست
محمد علي بهمني
خوشا به حال كلاغان قيل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظهي خود را
براي اين همه ناباور خيال پرست
به شب نشيني خرچنگ هاي مردابي
چگونه رقص كند ماهي زلال پرست
رسيده ها چه غريب و نچيده مي افتند
به پاي هرزه علف هاي باغ كال پرست
رسيده ام به كمالي كه جز اناالحق نيست
كمال دار براي منِ كمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاري است
به تنگ چشمي نامردم زوال پرست
محمد علي بهمني
۱۳:۳۵
تمام خيابانهاي شهر را گشتهام!
...
ديگر عابري كه مسير نگاهم را تغيير دهد
وجود ندارد!
...
ديگر عابري كه مسير نگاهم را تغيير دهد
وجود ندارد!
۱۳:۰۱
ميان آن همه نت گمشده
سنگهاي سفيد كه از آن تو شد،
...
و تنهايي
فقط تنهايي، به من رسيد!
سنگهاي سفيد كه از آن تو شد،
...
و تنهايي
فقط تنهايي، به من رسيد!
۱۳:۱۵
- وقتي به غريبه آشنا دربارهي چهار تا آرزوم(3+1) گفتم، گفت:
ديگه دارم واقعاً ازت ميترسم!
گفتم:
ترس؟! ... مرده كه ترس نداره! - بهتره با يك مرده مسافرت نكني!
(:
۱۰:۵۳
تو اي مادر كه يك عمره دلت با غصه دمسازه
لالاييهاي تو مادر من و به گريه ميندازه
...
روز زن و مادر مبارك!
لالاييهاي تو مادر من و به گريه ميندازه
...
روز زن و مادر مبارك!
۱۳:۳۸
انگشتم را بر امتداد ديوارهاي بلند زندان ميكشم و در تاريكي گم ميشوم.
نياز به بخششي عميق دارم!
...
نياز به بخششي عميق دارم!
...
Designed by: H.Dastangoo .
All rights reserved for
© 2007.